ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
وقتی تابستون می شد همه عمه ها وعمو ها برمی گشتند خونه پدری .وما هم با پدربزرگ ومادربزرگ زندگی میکردیم .موقع خواب که می شد دعوای ما بچه ها هم شروع می شد.هیچ کس رختخواب مخصوص نداشت.ممکن بود من یک شب توی رختخواب عمو بخوابم یا توی رختخواب جیش کرده ی یکی از اعضای خانواده .که تا اخر نفهمیدیم کدوم یک از بچه ها بود . یا رختخواب مادر بزرگ.هرکس زرنگ تر بود زودی می رفت و بالشت و لحاف و تشکی بر می داشت و به دورترین نقطه اتاق می رفت و سریع می گرفت می خوابید یا خودش را به خواب می زد تا بچه های دیگر رختخواب را از دستش در نیاورند.من هیچ وقت دلم نمی خواست تو رختخواب های جیش کرده بخوابم.یکی شب ها توی جایش جیش می کرد و اصلا معلوم نمی شد کدام رختخواب خیس شده است.یعنی مادرم تمام سعی اش را می کرد تا کسی متوجه نشود .
ما در یک اتاق بزرگ جداگانه می خوابیدیم.یک اتاق کنار اتاقی که دار قالی انجا بود. خوب یادم هست یک شب تمام بالشت ها و لحاف ها تمام شد و من فقط تشک داشتم برای خوابیدن. ارام رفتم اتاقی که رختخواب ها را تقسیم می کردند.رختخوابی نمانده بود و همه توی رختخواب هایشان دراز کشیده بودند. دختر عمویم توی رختخوابش نبود.رفته بود اب بخورد .من هم از فرصت استفاده کردم و بالشت و لحافش را برداشتم و پا به فرار گذاشتم.زن عموی خدابیامرزم ریز ریز می خندید . دویدم توی اتاق، تشکم را به تشک پدر چسباندم ، لحاف را روی سرم کشیدم و خودم را زدم به خواب. بعد از چند دقیقه دیدم دختر عمویم بالای سرم ایستاده, عصبانی بود و کارد می زدی خونش در نمی امد.خیلی تلاش کرد تا رختخواب هایش را پس بگیرد ، اما نتوانست. من مثل یک خرس، لحاف و تشک را محکم چسبیده بودم و نمی گذاشتم از زیرم بکشد بیرون و وقتی تلاش هایش نتیجه نداد بد و بیراه گفت و رفت. جالب این جاست که عمه ها و مادربزرگ ایستاده بودند و تماشایمان می کردند و می خندیدند.به این همه پررویی من می خندیدند.........